نوشته شده توسط : ماه و خورشید

روزی سقراط (حکیم معروف یونانی)، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که

هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.



:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : شنبه 1 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ماه و خورشید

شیخ در گرفتن اجرت برای کار خیاطی بسیار با انصاف بود. به اندازه ای که سوزن می زد و به اندازه کاری که می کرد مزد می گرفت. به هیچ وجه حاظر نبود بیش از کار خود از مشتری چیزی دریافت کند. از این رو اگر کسی می گفت:جناب شیخ اجاازه بدهید اجرت بیشتری بدهم قبول نمی کرد.

یکی از روحانیون نقل می کند که:عبا و قبا و لباده ای را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد گفتم: چقدر بدهم؟ گفت :(دو روز کار می برد چهل تومان میشود.) روزی که رفتم لباسها را بگیرم گفت:(اجرتش بیست تومان می شود.) گفتم: فرموده بودید چهل تومان می شود؟ گفت:(فکر می کردم دو روز کار می برد ولی یک روز کار برد.)!

فرزند شیخ می گویید: روزی عبایی را که با مشتری طی کرده بود سی و پنج ریال بدوزد. مشتری آمد و عبای خود را برد. مقداری که دور شد دیدیم پدرم به دنبال او دوید و پنج ریال به او پس داد و گفت:( من خیال کردم این عبا فرصت بیشتری را از من می گیرد ولی این طور نبود.)

سخنان حکیمانه:

امیر مومنان می فرمایند:انصاف ،اختلافات را از بین می برد و موجب الفت و همبستگی می شود.

امیر مومنان می فرمایند: انصاف، مايه آسايش است.

 



:: بازدید از این مطلب : 367
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ماه و خورشید

عبد صالح خدا((رجبعلی نکوگویان)) مشهور به ((جناب شیخ)) و ((شیخ رجبعلی خیاط)) در سال 1262 ه.ش. در شهر تهران دیده به جهان گشود.

پدرش((مشهدی باقر)) یک کارگر ساده بود. هنگامی که رجبعلی دوازده ساله شد پدر از دنیا رفت و رجبعلی را که از خواهر و برادر تنی بی بهره بود.تنها گذاشت.

از دوران کودکی شیخ بیش از این اطلاعی در دست نیست اما او خود از قول مادرش نقل می کند که:

((موقعی که تو را در شکم داشتم شبی پدرت که در چلوکبابی کار میکرد.کباب درسته به خانه آورد.خواستم بخورم دیدم که تو به جنب و جوش آمدی و با پا بر شکمم می کوبی. احساس کردم که از این غذا نباید بخورم دست نگه داشتم و از پدرت پرسیدم که شب ها تکه های جلوی مشتری را به خانه می آوردی چه شد که امشب کباب درسته آورده ای؟ پدرت گفت:حقیقت این است که این ها را بدون اجازه آورده ام! من هم از آن غذا مصرف نکردم.))

خلاصه شیخ مردی عارف و بزرگی است که با محبت ورزیدن نسبت به خالق خود به کمالات و مقاماتی دست یافت که تصور آن برای ما دشوار است.

 



:: بازدید از این مطلب : 432
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : چهار شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()